دختر خوب

نصیحت اوس اصغر به دخترش

اوس اصغر به دخترش شبنم، گفت، بنشین که صحبتی دارم،

شاکی ام ، دلخورم ، پکر شده ام،
چون که امروز با خبر شده ام،
که تو در کوچه ای همین اطراف،
با جوانی جُلنبر و الاف،
سخت سرگرم گفت و گو بودی ،
چه شنیدی از او ؟ چه فرمودی؟
رفته بالا فشارم ای گاگول،
سکته کرده ام مطابق معمول،
ای پدر سوخته ، بدم الان ،
پدرت را درآورد مامان،
میروی "داف" میشوی حالا؟
فکر کردی که من هویجم ، ها؟
بزنم توی پوز تو همچین،
که بیاید فکت به کُل پایین؟
دخترم جامعه خطرناک است،
بچه ای تو ، مخت هنوز آک است،
آن پدر سوخته چه می نالید؟
بر سرت داشت شیره می مالید؟
بست لابد برای تو خالی،
وای از این عشقهای پوشالی!
شبنم آنگاه بعد از این صحبت ،
گفت بابا خیالتان راحت ،
من فقط فحش بار او کردم ،
ناسزاها نثار او کردم،
پیش اهل محل به او گفتم :
به تو هم می شود که گفت آدم؟
بچه در راهه ، پس کجاهایی؟
خواستگاری چرا نمی آیی؟
تا که اوس اصغر این سخن بشنید،
کُل فکش به سمت چپ پیچید،
کله اش روی شانه اش ول شد،
سکته اش مثل این که کامل شد

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

لیوان آب باس شعور داشته باشه وقتی از بیرون میای و پهن زمینی خودش بیاد بگه منو بخور، این دانشمندا چه غلطی می کنند من نمی دونم

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دانشگاه آزاد

همان روزی که فرزندم بشد وارد به دانشگاه

برآمد از درون سینه ام از غصّه وغم آه
 

 

بشد دانشجوی آزاد ومن دربند وبیچاره

چرا که نیک می دانم هزینه ساز و سرباره
 

 

از این پس الوداعی بایدم با خنده و شادی

و با هر چه پس انداز و حقوق و پول و آزادی

 

 

شروع گردید دوران ریاضت ، سختی و حرمان

هرآن چیزی بنا کردم بشد درلحظه ای ویران

 

 

زدم چوب حراج بر فرش و تخت و تی وی رنگی

همه چیزم بشد قربانی این کار فرهنگی

 

 

به خون دل نمودم جور، پول ثبت نام او

حدیث و داستان و قصّه بود، موضوع وام او

 

از آن ترسم که تا پایان تحصیلات فرزندم

وتاگیرد لیسانس خویش این دردانه دلبندم

 

 

نه سقفی روی سر باشد نه فرشی زیر پای من

به جای خانه گردد محبس و زندان سرای من

 

شود او فارغ التحصیل و ساقط گردد از من حال

شود« جاوید» دراو حسرت شغل و زمن هم مال

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خاطرات یک پزشک...

پیرمرده گفت همه بدنم درد میکنه غیر آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمیکنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم " خیلی" درد میکنه!!!

 

 

 

روزشنبه یه پدر و مادر بچشون رو آورده بودن مطب. گفتم چقد وقته مریضه؟ پدره گفت دو روزه. مادره گفت نه سه روزه. پدره با عصبانیت گفت آخه جمعه که تعطیله!!!

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پاسخ های جالب به پرسش های امتحانی:

پاسخ های جالب این دانش آموز باعث شد تا نمره صفر نگیرد:

ناپلئون در کدام جنگ مرد؟

درآخرین جنگش

 

اعلامیه استقلال آمریکا در کجا امضا شد؟

در پایین صفحه

 

چگونه میتوانید یک تخم مرغ خام را به یک زمین بتنی بزنید بدون آنکه ترک بردارد؟

زمین بتنی خیلی سخت است و ترک برنمیدارد

 

علت اصلی طلاق چیست؟

ازدواج

 

علت اصلی عدم مردود شدن دانش آموزان چیست؟

امتحانات

 

چه چیزهایی را هرگز نمیتوان در صبحانه خورد؟

ناهار و شام

 

چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟

نیمه دیگر آن سیب

 

اگر یک سنگ قرمز را به دریای آبی بیندازید چه خواهد شد؟

خیس خواهد شد

 

یک فرد چگونه میتواند هشت روز نخوابد؟

مشکلی نیست، شب ها میخوابد

 

چگونه میتوانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟

شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنید که یک دست داشته باشد

 

اگر در یک دست خود سه سیب و چهار پرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خواهید داشت؟

دست های بزرگ!

 

اگر هشت نفر در 10 ساعت یک دیوار را بسازند چهار نفر آن را در چند ساعت خواهند ساخت؟

هیچ! چون دیوار قبلا ساخته شده است!

 

 

 

 

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ما ایرانی ها....

ما ایرانی ها وقتی میخوایم از یکی تعریف کنیم:

عجب نقاشیه نکبت...

چه دست فرمونی داره توله سگ...

چقدر خوب میخونه بدمصب...

چه گیتاری میزنه ناکس...

استاد کامپیوتره لامصب...

عجب گلی زد بی وجدان...

بی شرف خیلی کارش درسته...

دوست دارم وحشتناک!!!

اما وقتی میخوایم فحش بدیم:

برو شازده...

چی میگی مهندس...

آخه آدم حسابی...

چطوری آی کیو؟

به به! استاد معظم!

کجایی بامرام؟

باز گلواژه صادر فرمودی؟

 

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همونقد که پسرا از دخترای سیبیلو خوششون نمیاد
همین احساس رو دخترا نسبت به پسرایی که زیر ابرو برمیدارن دارن
گفتم که در جریان باشید ...

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀




می گویند : شاد بنویس ...

    
نوشته هایت درد دارند!

        
و من یاد ِ مردی می افتم ،

             
که با کمانچه اش ،

                           
گوشه ی خیابان شاد میزد...

                                        
اما با چشمهای ِ خیس ... !!


نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شماره ناشناس 
ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟ 
دختر :بله ،شما؟ 
ناشناس : من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم !! 

 


شماره ناشناس بعدی : 
ناشناس : دوست پسر داری؟ 
دختر : نه نه اصلا 
ناشناس : من دوست پسرتم ... واقعا که ... 
دختر : عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!! 
ناشناس : خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو....! 

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رووآسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

نویسنده: دختر خوب ׀ تاریخ: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید وبلاگ من چیز خاصی توش نوشته نمیشه ولی امیدوارم همین چیزایی که مینویسم دوس داشته باشین راستی از خوندن نظراتتون خیلی خوشحال میشم


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , hopeless.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM